ميپزد باز سرم بيهده سوداي دگر

شاعر : عبيد زاکاني

ميکند خاطر شوريده تمناي دگرميپزد باز سرم بيهده سوداي دگر
که ندارد به جهان همسر و همتاي دگرهوس سروقدي گرد دلم ميگردد
گشته رسواي جهان با دو سه شيداي گرددوش در کوي خودم نعره زنان ديده ز دور
نيست جز مسکنت و عجز مداواي دگرگفت کاين شيفته را باز چه حال افتاد است
«سعدي امروز تحمل کن و فرداي دگر»چاره صبر است ز سعدي بشنو پند عبيد